آخرین زمستان
امروز روی تپه آرزوها بارها صدایت کردم . می دانستم از پشت ابرهای پر ز برف گوش به صدایم سپرده ای . آسمان را نگاه کردم ولی آبی نیلگونش را ندیدم . همه جا سفید بود و من بدنبال روزنه ای گشتم تا درگاهت را بیایم .
چشمهایم را بستم و تو را در مقابل دیدم . آرام در گوشت نجوا کردم که به یاریت نیازمندم .
صدایی مرا به خود آورد .
آرام چشمهایم را گشودم . روی برگرداندم و در چشمانش خیره شدم . سنگینی شرم دیده ام را به روی برفهای سفید گرداند و چند لحظه ای به حضورش فکر کردم .
...........................................
روزی به تو گفتم : انگار از میان ابرهای مه آلود آشنایی مرا صدا می زند . آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور است .
و تو با لبخندی وعده نور را به من دادی .
در سیاهی اطرافم بارها به دنبال وعده ات گشتم ولی نیافتم .
امروز او از نور با من گفت . تو شاهد بودی .
برفهای پر راز را بر روی ما باریدی و در دلت می خندیدی که این آخرین زمستان است .
اوین - 11/12/85